این قصه رو از زبان مادرم شنیدم والا نمیدونم یه قصه هستش یا واقعیت
مادرم گفت: در زمان قدیم در یک خانه سه پسر بودن که دو پسر بزرگتر ازدواج کرده بودن و هر کدام فرزندانی داشتن و حال نوبته به پسر سوم خانواده ...
پسر کوچک همسرش زنی با ایمان و جوان و زیبا بود
عروس های بزرگتر به او چون جوانتر و زیبا تر بود حسادت میکردن
و چون مادر شوهر عروس کوچکتر را بیشتر دوست داشت عروس های بزرگتر با او دشمن شده بودن هر روز یه دروغ هر روز یک غیبت
مدتها
گذشت و عروس کوچکتر صاحب فرزندی نمیشدن و عروس های بزرگتر زندگی را برایش
جهنم کرده بودن تا روزگاری گذشت عروس دوم خانواده فرزندی دیگر به دنیا اورد
و عروس کوچک خانواده برای تبریک رفت نزد او ...
فرزندش را در اغوش گرفت و ارام ارام در گوش کودک چیزی زمزمه میکرد ...
در
همان روز فرزند تب شدیدی کرد و در بستر افتاد عروس های بزرگتر به اون تهمت
زدن که اون نیز در گوش فرزندش چیزایی خوانده که این چنین کودک بیمار شده و
به او بسیار تهمت زدن و او به فزرندان ایشان حسادت میکند
تا اینکه از عروس کوچک خانواده سوال کردن چه چیز در گوش فرزند خواندی که مادرش این چنین اشفته شده ؟
او با ارامش گفت خواست خداوند است که فرزند بیمار شود و قضا قدر
و الا من در گوش فرزندش جز اذان و ایه الکرسی چیزه دیگری نخواندم...