تو حیاط بودم فکر میکردم که کی هستم چی هستم برای چی خدا منو خلق کرده؟
یه مرتبه گوشیم زنگ خورد ...دوستم بود یکی از بهترین دوستام بهم گفت شهاب خبر داری سیاوش تصادف کرده و فوت شده؟؟ تعجب کردم چطور ممکن بود اخه همین عصر امروز باهم بودیم
خیلی ناراحت شدم به فکر فرو رفتم اگه من جای سیاوش بودم چی می شد باید چکار میکردم یاد یه جمله کوتاه از مادرم افتادم که بهم گفت شهاب هیچ موقع حق کسی رو ضایع نکن اخه حتی اگه یه خوشه گندم از بار کسی به ناخواسته هم کم بشه تو اون دنیا باید جواب پس بدی نمی دونم چی باعث شده بود این همه به فکر فرو برم با خودم گفتم بهتره برم دو رکعت نماز بخونم اما یادم اومد که بلد نیستم یواش یواش ترس برم داشت که الان دوستم چی میکشه ؟
گفتم بهترین کاره که براش دعا کنم براش طلب امورزش کنم...که یه مرتبه یه چیزی به مغزم رسید اگه من جای دوستم مرده بودم کدوم کارم جالب بوده که خدا منو ببخشه داشتم کم کم می لرزیدم اما لرزیدنم برای سرد بودنه هوا نبود...
یاد یه حرف قشنگ از پدرم افتادم که گفت شهاب جان پسرم بترس از روزی که دست خالی بری پیش خدا... باید به اخرت ایمان داشته باشی که روز حسابی وجود داره اما من همیشه در جوابش می گفتم که من با دلم باهاش در ارتباطم نماز که زوری نمیشه
همیشه احساس میکردم خدا منو دوست داره گفتم رسم معرفت این نیست که یه تشکر خالی نکنم رفتم وضو گرفتم نشستم رو سجاده بدون اینکه نمار بخونم اخه بلد نبودم سرم رو گذاشتم زمین و خالصانه دعا کردم که خدایاا اگه منو دوست داری یه کاری کن یه وقت کوچیک بزارم برای نماز کاری کن دست خالی نیام پیشت
چهل روز گذشت بالا سر قبر دوستم هستم خدا رو شکر می کنم من جای اون نیستم ویه فرصت دارم بعد نیست چند وقت یه بار سری به قبرستون بزنیم هر چی باشه خونه اخرمونه