یه بار تو دل سیاهی شب مادر بزرگم اومد تو اتاقم و شروع کرد به گفتن قصه...
اما این بار قصه مامان بزرگم با همیشه فرق داشت می گفت:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود مادر تنهایی بود که عاشق بچه هاش بود
بابایه این بچه ها ادم خوبی نبود همیشه به بچه ها و مادرشون می زد ...کار نمی کرد و گوشه خونه نشسته بود و زانو به بغل گرفته دستور می داد.
زمان به سختی می گذشت پدر خانواده خود را ترک کرد و برا همیشه رفت جایی که کسی اون نشناسه !
مادر بدبخت موند با دو بچه کوچک که حالا وقت کار کردنش بودزندگی سخت بود اما سخت تر شد.
روزگاری گذشت دخترو پسر این خانوم بزرگ شدن اقا و دوشیزه شدن دختر که رفت سر خونه زندگیه خودش یه مادر پیر موند با یه پسر بزرگ
مادر همیشه پسرش رو نصیحت می کرد که فرزندم خانوده ات رو هیچ موقع تنها نزار در مواقع سختی و مشکلات چون همه چیز با گذشت زمان درست میشه ...
پسر ازدواج کرد صاحب یه دختر کوچولو شد زندگیشان بد نبود می گذشت یه زندگی ارام و ساده اما طمع چشم این پسر را کور کرد و گفت میرم دانبال زندگی بهتر به همسر و مادرش گفت میرم و خیلی زود بر میگردم با کلی پول ...
اما هنوز پسر بر نگشته دختر شیر خوارش شده ٨ ساله
مادر بزرگم با بغض سنگینی ادامه داد دخترم برای ما همیشه بمان و ترکمان نکن قدر مادرت را بدان که سخت کار می کند
گفتم مادر بزرگ پسرک برگشت یا نه؟
گفت او هم همانند پدرش رسم وفا و مردی را نیاموخته دخترم...
مادر بزرگم رفت با بغض سنگین و من باز هم چشمانم دوخته شده به در تا پدرم بیاید ...شاید ...نه می دونم که میاید مادر گفت حتما پدرت میاید