یه روز یه برنده کوچولو تو سرمای زمستون تو دل سیاهی شب
داشت از این درخت به اون درخت می رفت دانباله خارو خاشاکی بود
تا بتونه لانه خودشو بالایه یکی از همین درختا بسازه ...
همین جور داشت تکو تنها دانباله چیزایی بود که بتونه خونشو بسازه
بعد یه مدت لانه خودشو ساخت و با ارامش رفت تا استراحتی کنه و بخوابه
اما بعد یه مدتی طوفانی شد و لانه برنده افتاد زمین
برنده خیلی دلش گرفت به خدا گفت: خدایا خونه کوچیک من کجایه دنیایه
تو رو تنگ کرده بود که اینجوری تو زمستون منو اواره کردی؟
خدا گفت: ماری کنار لانه تو کمین کرده بود و تو در خواب بودی مجبور شدم
طوفانی کنم تا از لانه بیرون بیای و نجات بیدا کنی...
گاهی وقتا قبل اینکه گله یا شکایتی کنیم از بدی تقدیر بهتره فکر کنیم حکمتش چی بود؟